
معراجیهای کرمانشاه؛
شهید «مظفر بابایی» را بیشتر بشناسیم
شهید «مظفر بابایی» در نخستین روز شهریورماه سال ۱۳۴۴ در شهر کرمانشاه، چشم به جهان گشود.
به گزارش شبکه اطلاعرسانی «مرصاد»؛ شهید «مظفر بابایی» در نخستین روز شهریورماه سال ۱۳۴۴ در شهر کرمانشاه، چشم به جهان گشود. گرمای آخرین ماه تابستان با شور تولد دومین فرزند خانواده بابایی درآمیخت و پدر و مادرش، نام «مظفر» را برای او برگزیدند تا یادآور پیروزی و سربلندی باشد.
خانواده بابایی از خانوادههای مذهبی و متدین منطقه شاطرآباد کرمانشاه بود. پدر خانواده، حاج قاسم بابایی، از معتمدین محل و اهالی مسجد به شمار میرفت که علیرغم کهولت سن و ضعف جسمانی، سابقه حضور در جبهه نیز در کارنامه خود داشت. او از همان دوران کودکی، مظفر را با نماز، مسجد و تعالیم اسلامی آشنا کرد.
مظفر هنوز به سن ۱۳ سالگی نرسیده بود که در کنار پدر و برادرش به صف مبارزان انقلابی پیوست تا در شکلگیری انقلاب اسلامی سهمی داشته باشد. خانوادهاش هنوز خاطرات تلخ و شیرین آن دوران را با جان و دل به یاد میآورند. یکی از آن خاطرات زمانی است که فرزندان ناگهان ناپدید شدند و خانواده با اضطراب به دنبال آنها میگشت. ساعاتی بعد، مظفر و برادرش به خانه بازگشتند و با هیجان از حمله مأموران رژیم شاه به تظاهرکنندگان و ماجرای پناه گرفتن در خانهای انقلابی روایت کردند.
اما فعالیتهای مظفر تنها محدود به راهپیماییها و تجمعات نبود. او در کنار تحصیل، به نقاشی و ورزش جودو نیز علاقهمند بود تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد و مسیر زندگی او دگرگون گشت.
با شروع دفاع مقدس، روح پرشور و اراده آهنین مظفر او را به سمت جبههها کشاند. اگرچه ابتدا پدر با حضور او در جبهه مخالف بود و معتقد بود که بهتر است مظفر سنگر مدرسه را حفظ کند، اما در نهایت با اصرار مظفر رضایت داد و فرم رضایتنامه را امضا کرد. مظفر پس از ثبتنام در بسیج، برای دوره آموزشی به یزد اعزام شد و پس از گذراندن ۲۷ روز آموزش فشرده، برای چند روز مرخصی به خانه بازگشت.
سپس به تیپ المهدی ملحق شد و در عملیات «ثارالله» در قصر شیرین شرکت کرد. عمر حضور مظفر در جبهه کوتاه اما درخشان بود. حدود سه ماه پس از اعزام، در حالیکه شجاعت و رشادتهای او زبانزد همرزمانش بود، به همراه دوستانش سنجر و بهروز، در تاریخ ۱۵ مرداد ۱۳۶۱، در اوج حملات دشمن بعثی به شهادت رسید.
آخرین وداع
در واپسین روزهای حضورش در خانه، گفتگویی میان پدر و مظفر صورت گرفت که حاکی از ایمان و اخلاص این جوان مؤمن بود. زمانی که پدر به شوخی گفت که اجازه رفتن به جبهه را نمیدهد، مظفر با چشمانی پر از باور و اعتقاد پاسخ داد: «پدر، برای آموزش ما هزینه شده و من به جبهه علاقه دارم. مگر نگفتی همه رزمندگان، فرزندان تو هستند؟ پس این حرفها چیست؟»
پدر لبخندی زد و گفت: «پسرم، فقط میخواستم واکنشت را ببینم.»
در آخرین مرخصیاش حال و هوای خاصی داشت. با صدایی بلند نماز خواند و هنگام خداحافظی چندین بار مادر را در آغوش گرفت و بوسید. به مادر گفت: «حلالم کن، چون بار قبل بیاجازه به جبهه رفتم.» و مادر با قلبی نگران پاسخ داد: «حلالت پسرم، خدا نگهدارت باشد.»
چند روز پس از بازگشت او به جبهه، مادر مظفر در مراسم عزاداری یکی از روستاها شرکت کرده بود که ناگهان دلشورهای عجیب به سراغش آمد. شبی خواب دید که افرادی برای دیدن کتابهای مظفر به خانه آمدهاند و از او خواستند تا غذا درست نکند و تنها کتابهای شهید را نشان دهد. خواب را برای خانواده تعریف کرد و نگران شد، اما دیگران آن را به خیر تعبیر کردند.
با شنیدن صدای زنگ خانه، خبر شهادت مظفر تأیید شد. پدر، خود را به غسالخانه رساند و پیکر آرام پسرش را دید. چهرهاش شاد و بشاش بود، گویی از رسیدن به آرزوی دیرینهاش خوشحال بود.
در یادداشت کوتاهی که از مظفر بهجا مانده آمده بود:
«درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران، امام خمینی، و سلام بر ملت قهرمان و شهیدپرور ایران.»
طبق گفته همرزمانش، مظفر در شب حمله با شور و اشتیاق فریاد میزد:
«یا علی بیا امشب
دشت کربلاست امشب…»
او جوانمردانه و با ایمانی راسخ، جان خود را فدای آرمانهای اسلام و انقلاب کرد و دعوت حق را لبیک گفت.
منبع: نوید شاهد
انتهای خبر/
درباره نویسنده
لینک کوتاه خبر
نظر / پاسخ از
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر میگذارید!