حالت تاریک
دوشنبه, 03 دی 1403
آیا مایل به نصب وب اپلیکیشن پایگاه اطلاع رسانی مرصاد هستید؟

قفل شهرداری بر درِ «شهرِ شادی» کرمانشاه

قفل شهرداری بر درِ «شهرِ شادی» کرمانشاه

اژدهای دوست داشتنی از همین دور و از لای میله‌ها هم خودنمایی می‌کند. کسی این اطراف پرسه نمی‌زند و دور تا دور محوطه را میله‌ها گرفته‌اند و یک قفلِ بزرگ روی در زده شده...

به گزارش شبکه اطلاع‌رسانی «مرصاد»؛ اژدهای دوست داشتنی از همین دور و از لای میله‌ها هم خودنمایی می‌کند. کسی این اطراف پرسه نمی‌زند و دور تا دور محوطه را میله‌ها گرفته‌اند و یک قفلِ بزرگ روی در زده شده...

کمی نزدیک‌تر می شوم که صدای پارس سگ‌ها سکوت را می‌شکند. چشم می‌چرخانم، اما هنوز هم این حوالی کسی را نمی‌بینم.

محوطه بزرگی است و مجبور می‌شوم دور تا دور آن را بگردم شاید کسی پیدا شود و سوالات بی‌جوابم را پاسخ دهد و در حین این گشت زنی لحظه‌ای چشم از اژدهایی که حالا آرام در گوشه‌ای آرمیده برنمی‌دارم و با دیدنش تمام خاطرات کودکی‌ام زنده می شود.

حالا مقابل درِ اصلی قرار گرفته‌ام. درست زیر تابلوی «به شهر شادی طاقبستان خوش آمدید» شهر شادی‌ای که سالهاست هیچکس ردِ پای شادی را در آن ندیده.

 

ناامید از پرسه‌زنی بی‌حاصل در اطراف محوطه، سراغ مغازه‌های اطراف می‌روم شاید بتوانم ردی از صاحب این شهرِ شادیِ فراموش شده پیدا کنم.

بستنی فروشی معروفی است که سالها کنار این شهر به خواب رفته بساط دارد. کارگر جوانی جلوی درب مغازه مشغول تی کشیدن است و گاهی با نگاه‌های زیرزیرکی حرکات من را می‌پاید و قطعا برایش سوال شده اول صبح چه کسی با این شهر فراموش شده کار دارد و از لای میله‌ها داخل محوطه را می‌پاید.

نزدیک می‌روم و اول از همه خودم را معرفی می‌کنم تا هم خیالش راحت شود و هم راحت به سوالات یک خبرنگار جواب دهد. او حالا هفت، هشت سالی است که اینجا کار می‌کند، اما هیچ خاطره‌ای از شهر شادی یا همان «فانفار» معروف ندارد!

از فعالیت های داخل محوطه می‌پرسم. اینکه آیا پروژه فعال است و کسی هم اینجا کار می‌کند یا نه که به سمت میله‌ها هدایتم می‌کند و شروع می‌کند به صدا زدن و لابلای صدا زدن‌ها می‌گوید: اینجا سه چهار تا نگهبان دارد، هر بار کاری داریم از همینجا صدا می‌زنیم و بیرون می‌آیند.

او به صدا زدن ادامه می‌دهد و من از فعالیت مجموعه می‌پرسم. اینکه این وسایل را کی نصب کرده‌اند و دوباره لابلای صدا زدن‌هایش می‌گوید: همه وسایل نو هستند و با دست اژدهای دوست داشتنی من (کِشتی صبا) را نشان می‌دهد و می‌گوید دو سه سالی هست نصب شده. بعد با ذوقی که در کلامش به خوبی احساس می‌شود «اسکای» را نشانم می‌دهد و می‌گوید: خواستن امتحانش کنند من رفتم سوار شدم. اولش فکر کردم خیلی ارتفاع ندارد اما همین که بالا رفتم آدم‌ها یک ذره شدند و بعد هم با همان ذوق و لبخند روی لبش، سمتم برمی‌گردد و با هیجان می‌گوید: «همه را با گوشی از آن بالا فیلم گرفتم، خیلی بلند است.... » و من با خودم فکر می‌کنم او همین حالا هم سن و سالی ندارد و قطعا مثل خیلی از بچه‌های شهر تمام دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در حسرت رفتن به شهربازی و سوار شدن یکی از این وسایل بازی گذرانده.

این نو بودن وسایل و تعطیلی شهربازی با هم نمی‌خواند و وقتی علت را می‌پرسم، می‌گوید: با شهرداری مشکل دارند. یک شیرازی اینجا را اجاره کرده و همه این وسایلی را هم که می‌بینید نو خریده و نصب کرده، اما شهرداری برق نمی‌دهد، اینجا برق قوی می‌خواهد.

در نهایت صدا زدن‌های عرفان بی‌حاصل است و ظاهرا کسی داخل محوطه نیست یا صدا را نمی‌شوند. برای همین به ناچار از او خداحافظی کرده و سراغ مغازه‌های بعدی می‌روم شاید به یک جواب روشن برسم.

تخت‌های فرش شده داخل حیاط رستوران حال و هوای دلنشینی دارد. کارگر میانسال روی یکی از تخت‌ها نشسته و با خوشرویی میزبانم می‌شود. از شهر شادی و فانفار که می‌پرسم او هم که هفت سال است اینجا کار می‌کند فقط به این جمله بسنده می‌کند که «از وقتی من اینجا کار می‌کنم همیشه تعطیل بوده.»

وقتی این جواب را می‌شنوم ترجیح می‌دهم سراغ مغازه بعدی بروم، اما حسین آقا خودش با ذوقی عجیب شروع می‌کند به خاطره‌گویی از فانفار... « قبل از اینکه اینجا کار کنم، همیشه به خاطر فانفار اینجا می‌آمدیم. دیوار مرگ داشت، موتور و ماشین داشت و حرکات نمایشی انجام می‌دادن، سرسره داشت به چه بزرگی» بعد هم با دست به مسیر اطراف محوطه اشاره می‌کند و می‌گوید: «به جان بچم از دور میدان تا اینجا که دو دقیقه با ماشین راه نیست، یک ساعت طول می‌کشید تا برسیم. اینقدر شلوغ بود.»

لابلای خاطره بازی‌هایش می‌گویم اگر فانفار باز بود روی فروشتان اثر داشت؟ که به آنی خیلی جدی می‌شود و می‌گوید: «معلومه که اثر داشت، برید از همین مغازه‌های قدیمی بپرسید فروششان قبلا چطور بوده، الان چطوره. قطعا جایی شلوغ بشه فروششم بالا می‌ره.»

از آقا حسین خداحافظی کرده و راهی یکی از دنده کبابی‌های مشهور تاقبستان می‌شوم که فاصله کمی با «فانفار» دارد. چند کارگر جوان مشغول کارند و وقتی از فانفار می‌پرسم حتی سرپرستشان که ۱۰ سال اینجا کار می‌کند هم خاطره‌ای از فعالیت فانفار ندارد و قاطعانه می‌گوید: «من ۱۰ سال اینجا کار می‌کنم، اما همیشه فانفار بسته بوده» به همه‌شان که شاید تازه به دهه سوم زندگی پا گذاشته‌اند نگاه می‌کنم که همه ۱۰ سال پیش نوجوان بوده‌اند و هیچ وقت طعم شیرین شهربازی را نچشیده‌اند و جمعه‌های هر هفته شان را سوت و کور در این شهر سپری کرده‌اند.

کمی آن‌طرف‌تر دو مرد جلوی دنده کبابی دیگری مشغول کار هستند، با اینکه سن و سالی از آنها گذشته، آنها هم از وقتی در اینجا مشغول کار شده‌اند، خاطره‌ای از فانفار ندارند!

نا امید از مغازه‌های اطراف دوباره به نزدیکی فانفار برمی‌گردم و این‌بار سراغ در پشتی می‌روم و برای اولین بار بخت با من یار می‌شود و یکی از افراد مجموعه را هنگام ورود می‌بینم. سوار موتور است و قصد ورود دارد که با صدا زدن من متوقف می‌شود. نزدیک‌تر می‌روم و بعد از معرفی متوجه می‌شوم که مسئول گروه فنی دستگاه‌های شهربازی است. در همین حین پیرمردی که مشغول باز کردن درب است هم نزدیک می‌شود و وقتی توضیح می‌دهم که برای خبر گرفتن از شهر شادی اینجا آمده‌ام، هر دو به گرمی پذیرایم می‌شوند و درهایی که ۱۰ سال است روی همه کرمانشاهیان بسته شده را به رویم باز می‌کنند.

حس و حال عجیبی است در شهری قدم بزنی که روزگاری شب و روزش را با هیاهو و شلوغی سر کرده و حالا فقط صدای قدم‌های تو سکوت سنگینش را می‌شکند.

داخل محوطه قدم می‌زنیم و همراه آقای گلستانی و پیرمردی که حالا می‌دانم اسمش «عمو میرزا» است کنار تک تک وسایل بازی رفته و هم خاطراتم را مرور می‌کنم و هم به درد دلهایشان گوش می‌دهم.

عمومیرزا حسابی شاکی است و کنار هر وسیله که می‌رسیم می‌گوید اینها همه پول خورده و نو هستند، اما شهرداری برق نمی‌دهد که بتوانیم وسایل را روشن کنیم و شهربازی باز شود.

آقای گلستانی هم با تایید حرف‌هایش می‌گوید: سرمایه‌گذار  از شیراز آمده، چهار سال است بیش از ۱۵۰ میلیارد تومان در این پروژه هزینه کرده که به قیمت روز حساب کنیم خیلی بیشتر می‌شود، اما شهرداری آب و برق نمی‌دهد که شهربازی را افتتاح کنیم.

از نحوه قراردادشان با شهرداری که می‌پرسم می‌فهمم مستاجر ۱۵ ساله مجموعه هستند. آقای گلستانی می‌گوید: قرار است از زمان افتتاح، سرمایه‌گذار ۱۵ سال بهره‌بردار باشد و بعد هم پروژه را به شهرداری تحویل دهد. همه کارها هم انجام شده و وسایل هم نصب شده و تنها بخشی از بتن‌ریزی کف مجموعه باقی مانده که تعمدا به خاطر تردد ماشین‌آلات انجام نداده‌ایم. در مجموع کاری باقی نمانده و اگر شهرداری آب و برق بدهد ظرف یکی دو ماه مجموعه آماده افتتاح است.

عمو میرزا دوباره شاکی میان صحبت‌هایمان می‌آید و می‌گوید: شما خانه اجاره کنی صاحبخانه نباید آب و برق بدهد؟! ما اینجا حتی برای کارهای روزانه هم آب نداریم و از مغازه‌های اطراف آب و برق می‌گیریم.

گلستانی دوباره با تایید حرف‌هایش می‌گوید: همین عمومیرزا برای وضو گرفتن باید برود از مغازه‌های اطراف آب بگیرد و سیم برق را هم از این مغازه‌ها کشیده‌ایم برای کارهای سبک. برای کارهای سنگین پروژه هم همیشه از موتور برق استفاده کرده‌ایم که کلی هزینه دارد.

هرچه در محوطه قدم می‌زنم و وسایل نصب شده غول پیکر را می‌بینم، تعجبم بیشتر می‌شود که یعنی شهرداری کرمانشاه فقط به خاطر آب و برق این مجموعه آماده کار را معطل کرده و بچه‌های یک کلانشهر را چشم انتظار و حسرت به دل داشتن یک شهربازی نگه داشته؟! و لابلای این قدم‌زنی دردناک، حرف‌های مسئولین شهرداری را با خودم مرور می‌کنم که سال ۱۴۰۱ وعده افتتاح این پروژه را در شهریور همان سال داده بودند و حالا علی‌رغم دو سال خلف وعده، با اینکه همه چیز آماده است، مانع افتتاح این پروژه شده و به خاطر آب و برق، بچه‌های یک شهر را حسرت به دل گذاشته‌اند!

تنها سوالی که ذهنم را حسابی مشغول کرده را می‌پرسم، «چرا؟»، که عمو میرزا پیش دستی کرده و شاکی‌تر از آقای گلستانی جوابم را می‌دهد: «ما هم نمی‌دانیم و هرچه پیگیری می‌کنیم، هِی امروز و فردا می‌کنند» و بعد درحالی که با دست وسایل بازی را نشانم می‌دهد، می‌گوید «این وسایل حداقل یکی دو سالی است که اینجا  خاک می‌خورند فقط به خاطر اینکه آب و برق نیست. روزانه فقط یک ساعت به مجموعه آب می‌دهند، شما بگو با یک ساعت می‌شود اینجا را باز کرد؟! مگه فاتحه خوانی است که به مردم بگوییم سرفلان ساعت بیایید و یک ساعت بعد هم بروید چون آب نداریم!»

در میان شکایت‌های عمومیرزا، سالن بزرگی کمی آن طرف‌تر نظرم را جلب می‌کند که به دعوت آقای گلستانی به همان سمت می‌رویم و وقتی کرکره برقی سالن بالا می‌رود ناخودآگاه از دیدن آن هم وسایل بازی دوست داشتنی و رنگارنگ لبخند به لبم می‌آید و غرق می‌شوم در دنیای اسباب‌بازی‌های کوچک و بزرگی که اینجا در سالن سرپوشیده کنار هم چیده شده‌اند و من بازهم به بچه‌های شهرم فکر می‌کنم که با دیدن این وسایل حسابی ذوق می‌کنند و گل از گلشان شکفته می‌شود.

در حالی که من با ذوق تک تک وسایل را نگاه می‌کنم آقای گلستانی هم توضیح می‌دهد که اینجا شهربازی سرپوشیده است که بچه‌های کرمانشاه بتوانند در روزهای بارانی و سرد سال هم از شهربازی استفاده کنند و سعی کرده‌ایم تمام وسایل به روزی که در شهربازی‌های بزرگ کشور نصب شده را اینجا فراهم کنیم. در مجموع ۹ دستگاه بزرگ داریم که بیرونند و مابقی وسایل کوچک بازی هستند که در همین محوطه سرپوشیده گذاشته‌ایم.

حس شیرین دنیای اسباب بازی‌ها تمامی ندارد اما یادآوری سنگی که شهرداری پیش پای سرمایه‌گذار و این شهرزیبا گذاشته اوقاتم را حسابی تلخ می‌کند و با حسی تلخ از شهرِ شیرینِ بازی‌ها بیرون می‌آیم و با آقای گلستانی و عمومیرزا خداحافظی می‌کنم و برای آخرین بار، بازهم به اژدهای سرخ رنگِ دوست داشتنی‌ام که آماده سوار کردن بچه‌هاست خیره می‌شوم و باز هم همان سوال بی‌جواب در سرم چرخ می‌خورد که واقعا چرا؟!

منبع: ایسنا

 

انتهای خبر/

درباره نویسنده

لینک کوتاه خبر

نظر / پاسخ از